دالان رویاها

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

دالان رویاها

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

سلام خوش آمدید

۳۵ مطلب در اسفند ۱۴۰۲ ثبت شده است

بچه‌تر که بودم ماه رمضان واقعاً دوست‌داشتنی بود. حس خاصی از خویشاوندی با همه مسلمانان دنیا را در آدم ایجاد می‌کرد. انگار همه‌ی «ما»، از یک قبیله‌ هستیم که در گوشه و کنار دنیا پراکنده شده‌ایم و بدون این‌که یک‌دیگر را بشناسیم برای هم آشنا هستیم. اما هیچ‌وقت هیچ‌کس به من نگفت که هر کدام از کشورهای اسلامی، کندوی چه متحجران و بنیادگرایان و آدم‌خواران فاشیستی بوده و هنوز هم هست. هیچ‌وقت، هیچ‌کس درباره‌ی هیچ‌کدام از عقب‌افتادگی‌های فرهنگی‌شان چیزی به من نگفت. متاسفانه تصاویر نوستالژیک مسجدهای قدیمی و صف نماز جماعت، چیزی به شناخت آدم اضافه نمی‌کرد. ما خام بودیم. و واقعیت، همه آن حس‌های خوبی که به عنوان «بچه مسلمان» داشتیم را به تمامی نابود کرد.

  • ۲۸ اسفند ۰۲ ، ۲۰:۱۹

یووال هراری گفته که اگر بخواهیم تمام مردم جهان، با کیفیت مردم ایالات متحده آمریکا زندگی کنند، نیاز به چند کره‌ی دیگر داریم. یعنی دارد می‌گوید ۷/۵ میلیارد نفر در جهان، الکی زنده‌اند! نوبت به بیرون آمدن آسیایی‌ها و آفریقایی‌ها از فقر که شد، کره‌ی زمین کم آمد! عوضی وقیح.

  • ۲۸ اسفند ۰۲ ، ۲۰:۰۶

تسلطی از اوباش و اشرار در مصر وجود دارد، که موسی‌ای می‌آید و می‌گوید باید از این وضعیت فرار کرد. همین خودش نکته‌ای‌ست. بعضی وقت‌ها آن‌قدر خانه از پای‌بست ویران است، که «بمانیم و بسازیم» یک شجاعت نیست. یک حماقت است. خب، بگذریم. قاعدتا وقتی از جهنم فساد و ستم فرار می‌کنیم، باید دروازه‌های بهشت به رویمان گشوده شود. اما چه اتفاقی می‌افتد؟ بنی‌اسراییل چهل سال آواره‌ی بیابان‌ها می‌شوند! که یعنی «فرار کردی که کردی، قرار نیست بهت جایزه بدن!». بهشت، پاداش فرار از جهنم نیست. بهشت را باید خودت بسازی. به داستان برگردیم. در این چهل سال چه اتفاقاتی می‌افتد؟ عده‌ای دهان باز می‌کنند که «بابا صد رحمت به فرعون...باز یه زندگی‌ای داشتیم لااقل». که یعنی آوارگی را، که نماد ناتوانی و بی‌لیاقتی قوم در ساختن «جایی بهتر از مصر» بود، به گردن موسی انداختند. یعنی چنان حاضر نبودند بپذیرند که مشکل از خودشان است، که حاضر شدند تمام تجربیات تلخ گذشته را نادیده بگیرند و پذیرفتند که مصر جای بهتری بوده! همان آدم‌هایی که در مصر آب از سرشان گذشته بود! خب این بی‌نهایت پیچیده‌ست، اما مهم‌تر از آن این است که وضعیتی چنین پیچیده و سخت را، ۲۵۰۰ سال پیش در قالب یک داستان ساده درآورده‌اند! داستان است که: من زمانی در مصر بودم. آن را «منِ اول» می‌نامیم. بعدا که آواره‌ی بیابانم، و آن را «منِ دوم». شرایط طوری می‌شود که منی که در بیابانم، منی که در جهنم مصر بودم‌ را اساسا منکر می‌شود! و موسی هرچه فریاد می‌زد که آقا! خودت بودی که گفتی آن‌جا جهنم است! خودت بودی که از موسی التماس کردی فرار کند! خودت بودی که زندگی‌ات را رها کردی! اما آوارگی باعث شد خودت به خودت بگویی «تو غلط کردی که فرار کردی». در حالی که آوارگی تقصیر «منِ دوم» بود، نه «من اول»! «من اول» کاری که باید می‌کرد را کرد، و این «من دوم» بود که کاری که باید می‌کرد را نکرد!...از داستان جا نمانیم؛ می‌گذرد، تا بالاخره می‌رسد به سرزمین موعود. آن‌جا اوضاع بهتر است و دیگر «بدتر از مصر» نیست و یک نظم‌ و آرامش نسبی به وجود آمده. اما نکته این است که این‌ها محصول خود این آدم‌ها نیست، یک معمار و نگهبانی دارد، که موسی‌ست. این نظم، درون‌زا و خود انگیخته نبوده و یک موتور بیرونی داشته. و درنتیجه نگهبان که نباشد، این‌ها گوساله می‌پرستند! «منِ دوم»، این‌جا آن «منِ اول» را که به سلطه‌ی قلدرها عادت کرده بود تصدیق می‌کند! قبلا درباره‌ی پیچیدگی نجومی این وضعیت فکر کرده بودم اما در ذهنم بایگانی شده بود. باید بیش‌تر درباره‌اش خواند. باید بیش‌تر درباره‌اش نوشت.

  • ۲۸ اسفند ۰۲ ، ۱۱:۲۱

پیگیری هرروزه‌ی درگیری فلسطین و رژیم صهیونسیتی، مریض‌م کرده. نه فقط به خاطر دنبال کردن دردها و رنج‌ها و ستم‌هایی که بی‌پاسخ ماندند و می‌مانند، و حتی دیده و شنیده نشدند و نمی‌شوند، و تثبیت عمیق‌تر این فکر سیاه که خاورمیانه هیچ‌وقت به آزادی نخواهد رسید. بلکه به خاطر سم خاصی که خود جنگ به مغز آدم تزریق می‌کند. کاری که این سم می‌کند شبیه به این است که حس بویایی‌ات را طوری از دست بدهی، که بوی هیچ‌چیزی را حس نکنی، ولی استثنائا بوی بنزین را خیلی بهتر حس کنی. این سم همه را از چشم‌ات می‌اندازد، و فقط کسی که تا آخرین لحظه می‌جنگد را برایت جذاب می‌کند. کسی که یک‌بار این سم را تنفس کند، تا همیشه دنبالش خواهد بود. بعد از فلسطین در اوکراین دنبالش می‌گردد، و صاحبان تاج‌های واقعی را آن‌جا خواهد یافت، و بعد از آن، در همین ایران، کسانی که با دستان خالی، مقابل اشرار می‌ایستند، حس‌گرهای حسادت‌اش را فعال می‌کند. خیلی‌ها هستند که می‌توانند آدم را به وجد بیاورند و حتی محرک حسادت باشند. مثل جادوگر، ممقل امدادگران فداکار، مثل نوازندگان چیره‌دست و مثل نویسندگانی که واژه در پیش دست‌شان رام است. اما تنفس آن سم باعث می‌شود دیگر با هیچ‌یک از آن‌ها به وجد نیایی و به هیچ‌کدام‌شان حسادتی نداشته باشی. چون فقط آن کسی که می‌جنگد و جلوی اشرار قرار می‌گیرد، می‌تواند مسحورت کند. پس به همه می‌توان یک پیام ناگفتنی داد: «تو طوری کمانچه میزنی که مو به تن مردم سیخ میشه؟ خوبه، ولی در برابر اشرار قرار نداری». یا «تو نویسنده‌ای هستی که قلمت، متر و معیار یه زبانه؟ عالیه اما توی نقطه‌ی اوج فجایع نبودی». یا «تو یک مرد خانواده‌ای که از بچگی زحمت کشیدی و خرج خانواده رو دادی و حالا هم خودت رو وقف بچه‌هات کردی؟ خوبه، ولی مرد جنگ نیستی.»

خوب نیست که آدم فقط بوی بنزین را بشنود. اما برای بعضی‌ها دیگر بویایی سابق برنمی‌گردد.

  • ۲۷ اسفند ۰۲ ، ۱۵:۴۴

بی‌نوا. چقدر من متنفرم از این کلمه. و چقدر متنفرم از این سبک زندگی. از سبک زندگی ضعیف بودن. از سبک زندگی تماشاچی بودن. از سبک زندگی قربانی بودن. من ترجیح می‌دهم به اخلاقیاتی که من را به یک آدم ضعیف تبدیل می‌کند، هیچ پایبندی‌ای نداشته باشم. اما واقعا چرا آن‌هایی که به آن پایبندند، فکر می‌کردند و می‌کنند که آدم بهتری هستند؟ همین دیروز ویدئوی یک دوربین مداربسته در آمریکا منتشر شد که نشان می‌داد یک مرد با اسلحه به سمت مردم حمله‌ور می‌شود. با این تصور که همه‌شان «بی‌نوا» هستند و به جیغ زدن اکتفا می‌کنند. اما یکی از زن‌ها، اسلحه‌ای از کیف‌اش بیرون می‌آورد و به سمت سارق شلیک می‌کند، و قضیه همان‌جا خاتمه پیدا می‌کند. از نگاه من، آن زن آدم بهتری‌ست، از زنی که فقط جیغ می‌کشد.

  • ۲۶ اسفند ۰۲ ، ۲۲:۲۰

هر چه جلوتر می‌روم، بیش‌تر به درایت و ذکاوت و شجاعت شخصیت‌هایی که در طول دویست-سیصد سال گذشته، آنارشیست بودند پی می‌برم. کامنت‌های زیر موزیک ویدئو اخیر گروه پاپ بی‌تی‌اس کره، حقیقتا باورنکردنی‌ و ترسناک‌اند. عده‌ی زیادی، دارند این سه چهارنفر را در حد خدا می‌پرستند که میمون‌ها هم در برابرشان سر و وضع معقول‌تری دارند! 

من البته فکر می‌کنم که آدم‌ها حق دارند که ابله باشند و واقعا به این «آزادی بلاهت» باور دارم. اما نمی‌دانم تا کی می‌خواهیم بخندیم و بگوییم «این چیزها سلیقه‌ایه». بعضی‌ اتفاقا از وجود این موجودات عجیب و غریب راضی‌اند، چون با مسخره کردن‌شان می‌توانند ژست «ما اهل هنر فاخریم» بگیرند. و این هم البته احمقانه‌ است، چون موضوع خیلی مهم‌تر از این اداهاست. اصل خطر این است که این‌ها حق رأی دارند! و منظور از حق رأی این نیست که اختیار تعیین سرنوشت خودشان را دارند. منظور از حق رأی این اسن که اختیار تعیین سرنوشت بقیه را هم دارند!

یک کلام: آن‌هایی که هنوز آنارشیسم را بی‌معنی می‌دانند، در خواب عمیقی فرو رفته‌اند. یعنی فکر می‌کنند دولتی که لازم می‌دانندش، قرار است همین‌طور بماند؟ خودشان که لابد کورند و نمی‌بینند؛ اما واقعا کسی نیست که به این ساده‌دلان بیچاره حالی کند که آدم‌های نرمال دارند به سرعت می‌میرند و این موجودات عجیب و غریب هستند که قرار است دولت‌ها را شکل بدهند؟ نه، بحث شکاف بین نسلی و این‌ها نیست. به خدا که این موج پوکی و پوچی، مشابه تاریخی ندارد! چطور می‌شود کسانی که فیلم‌هایی را ترسناک می‌دانند که در آن، زامبی‌ها در خیابان‌ها راه می‌روند؛ الان چطور بر خودشان نمی‌لرزند که زامبی‌ها دارند به پارلمان‌ها آدم می‌فرستند؟! زامبی‌هایی که هیچ ارزشی برایشان معتبر نیست! نه ایدئولوژی‌ای! نه فلسفه‌ای! و نه حتی هدفی! این‌ها همه‌ی ارزش‌ها را له خواهند کرد و همه‌ی دعواها به تمامی بلاموضوع خواهد شد. 

  • ۲۶ اسفند ۰۲ ، ۰۰:۴۲

مواد مذاب که مدتی‌ست که در هاوایی در حال پیشروی‌ست و سر راهش همه‌چیز را نابود می‌کند. و حالا دارد می‌رسد به نیروگاهی برقی که از حرارت داخل زمین برق تولید می‌کند! به بیانی، رفته‌ایم جایی نیروگاه ساخته‌ایم تا طوری انرژی تأمین کنیم که طبیعت آسیب نبیند، و بعد خود طبیعت نابودش می‌کند! صحنه‌ی به غایت خنده‌داری‌ست :)) ظاهراً نمی‌توانیم کره‌ی زمین را حفظ کنیم وقتی خود بزرگوارش با ما همکاری نمی‌کند :))

  • ۲۵ اسفند ۰۲ ، ۱۸:۱۲

نوام چامسکی، در کتاب «در باب آنارشیسم» می‌گوید: من از آنارشیسم چیز بیش‌تری نمی‌فهمم، جز این که هر شکلی از اقتدار و سلطه و سلسله مراتب، باید حقانیت خود را ثابت کند. وگرنه نامشروع است...طبیعی‌ست که دهه‌ی شصت [میلادی] اسم بدی از خود به جا گذاشته باشد: روشنفکران از آن سالها متنفر بودند. این را می‌شد در باشگاه‌های دانشگاهی آن سا‌ل‌ها هم دید: مردم از این ایده که دانشجویان یک باره شروع کرده بودند به سوال پرسیدن و دیگر چیزها را رونویسی نمی‌کردند وحشت کرده بودند. در واقع افرادی مثل آلن بلوم [نویسنده‌ی کتاب بسته شدن ذهن امریکایی] جوری مطلب می‌نوشت که انگار در آن سال‌ها بنیان‌های تمدن در حال فروپاشی بوده است! البته از دیدگاه آنها واقعیت هم همین است و بنیان‌های تمدن واقعاً در حال فروپاشی بود. چرا که بنیان تمدن عبارت از این است که من یک استاد بزرگ هستم و به شما می گویم چه بگویید چه فکری بکنید، شما هم آن را در دفترهایتان می‌نویسید و تکرار می‌کنید. اگر از جایتان بلند بشوید و بگویید «من نمی فهمم چرا باید افلاطون بخوانم به نظرم او مزخرف می‌گوید»، این به معنی ویران کردن بنیان تمدن است! اما شاید این سوال به جایی باشد؛ خیلی از فیلسوفان همین سوال را طرح کرده‌اند. پس چرا نمی‌شود سوال منطقی‌ای باشد؟

این سوال که «تو‌ چرا باید معتبر باشی؟» را هم فقط در آنارشیسم پیدا کردم. به نظرم هرکس باید هرماه اسم ۱۰۰ نفر از شخصیت‌هایی که می‌شناسد را لیست کند. از شاعر تا متفکر تا تحلیل‌گر تا جامعه‌شناس و یا آن اقتصاددان که حواریونش بادش کرده‌اند و یا آن فیلسوف آکادمیک که هیچ‌گاه نامش بدون پیوند «دکتر» نمی‌آید. بعد به ترتیب در مورد هر اسم یک سوال بپرسد: «خودم فهمیدم ایشون آدم حسابیه، یا رسانه و جو عمومی بهم گفت؟» و اگه رسانه و جو عمومی متقاعدش کرده بود، روی اسم خط بکشد. بعد ببینیم چند نفر می‌ماند.

این سوال اولین بار در جلسات زیدآبادی به نام «تاریخ تحلیلی مشروطه» برایم مطرح شد. این که اصلا ما چرا این را جدی می‌گیریم؟ این آقا حقیر که هست، ذلیل هم که است، ادعایش هم که آسمان را سوراخ می‌کند، نظریه‌ای هم که نداده و طرحی نو که درنینداخته، کار پژوهشی جدی‌ای هم که نکرده، ذهنش هم مرتب که نیست، حتی گاهی ابتدا و انتهای نوشته‌اش با هم سازگاری ندارد، در هر موضوع مربوط و نامربوطی هم که قدم می‌گذارد و از «نگاه متفاوت» و «گشودن راه متمایز» هم که سخن می‌گوید، یک «شرف اهل قلم» هم به قبایش بسته‌اند (در حالی که واضح است تجربه‌ی زندان هیچ چیز به صلاحیت کسی نمی‌افزاید) و کانال‌های اصلاح‌طلب هم حتی عطسه‌اش را هم گزارش می‌کنند!

در اخبار خواندم که دختر سلبریتی آمریکایی در اوج موفقیت، خودش را از طبقه‌ی نمی‌دانم چندم، به پایین پرت کرده و مرده. ظاهراً چون فکر می‌کرده در یک جامعه‌ی ظالم زندگی می‌کند و همه خیلی نژادپرست و سکسیست هستند! بیان ساده‌ی این اتفاق چنین است: «یه عده چیزهایی نوشتند، و یه عده دیگه رو چنان در توهم قربانی بودن قرار دادند، که همه‌جا براشون ناامن به نظر رسید. تا جایی که کار به خودکشی هم کشید.» واکنش من به کل این قضیه اما، به معنی دقیق کلمه، یک «لبخند به پهنای صورت» بود. چون ما نتیجه می‌گیریم که: این کار می‌کند. اگر این قدرت مخرب قلم است، از این قدرت باید برای کارهای خیلی بهتری استفاده کرد. برای ناامن کردن تمام این جامعه، برای شارلاتان‌های خودفرهیخته‌پندار، برای نرمالایزکنندگان شر و برای نخبگان دوزاری! کسانی که این‌چنین‌اند، باید رسوا کرد. مخالفت لفظی با این افراد کافی نیست. من متعهدم که به این‌ها پرخاش کنم.

  • ۲۳ اسفند ۰۲ ، ۰۷:۲۷

خواب دیدم که یک مرد مهیب، که گویا جناب عزراییل بودند، داشت به سمت یک شهر بزرگ می‌رفت. به من گفت: «امشب قراره خیلی‌ها رو با خودم ببرم. نمیخوای جلوم رو بگیری؟» گفتم: «مگه کسی میتونه جلوی تو رو بگیره؟» گفت: «هرکس که نه، ولی تو میتونی.» گفتم: «مگه کسی ازم کمک خواست؟» این جمله را که شنید، خندید و به راهش ادامه داد تا کارش را انجام دهد. :)

من به فلاکت این مردم بی‌تفاوت نیستم. اما آن تفاوتی که در احساسم ایجاد می‌کند، دل سوختن نیست. نه به این خاطر که به قول مامان، یک قلب فلزی دارم. بلکه به این دلیل که می‌دانم چقدر من و چیزهایی که من می‌خواهم را نمی‌خواهند. نوجوانی، دوران خوبی بود، با اینکه به نظر می‌رسید یک برزخ داغ است. چون فکر می‌کردم من جزئی از یک «ما» هستم، که سرکوب‌مان کرده‌اند. قسمت سرکوب‌شدگی‌اش البته «تلخ» بود، اما «ما» بودنش مزه‌ی خوبی داشت. آن دوران خوب البته تمام شد، وقتی که فهمیدم همان «ما» دوست دارد «من» را سرکوب کند. می‌خواستم یک روز، این «ما»، فلاکت را پایان دهد. اما دنیا کارتون نبود‌. من، باید اول از همه، خودم را از دیگران نجات می‌‌دادم، و بعد دنیا را از دیگران. که تا اولی اتفاق نیفتد، دومی فقط یک رویاست.‌ کتاب‌هایی که خوانده بودم، همه بی‌فایده و فیلم‌هایی که دیده بودم، همه وقت‌کشی بودند. چون هیچ‌کدوم به من یاد ندادند که چطور از دیگران خلاص شوم. برعکس، کارکرد همه‌شان این بود که چطور جزئی از آن «ما» باشم. یک جزء خوب. یک جزء همراه. یک جزء فداکار. یک جزء سربه‌راه.

این‌که امروز یک آنارشیستم، این‌که امروز از فدرالیسم و فروپاشی دولت مرکزی حرف می‌زنم و با این که عاشق ایرانم، اهمیتی نمی‌دهم که کدام قسمت ایران جزئی از ایران باقی بماند یا نماند؛ تماما از این همین نقطه شروع می‌شود که نمی‌خواهم سرنوشتم به بقیه‌ی ایرانی‌ها گره بخورد، و دوست دارم بقیه‌ی ایرانی‌ها هم بتوانند سرنوشت‌شان را از بقیه‌ی ایرانی‌ها جدا کنند. کی این‌طور شدم؟ از جنایت بیمارستان شفا. وقتی شدت خشم به من اجازه نمی‌داد که نفس بکشم، بقیه‌ی ایرانی‌ها، داشتند خوش می‌گذراندند و با موشک‌‌های اسرائیلی شوخی می‌کردند و می‌خندیدند. آن موقع هنوز خیلی چیزها نخوانده بودم و خیلی چیزها را نمی‌دانستم. اما این را فهمیدم که سرنوشت من، نباید گره بخورد به تفاله‌ها و زباله‌هایی که وقتی من از شدت خشم، حتی نمی‌توانم نفس بکشم، آن‌ها می‌توانند خوش بگذرانند. آن‌ها اساسا در جایگاهی نیستند، و نباید اجازه داشته باشند با رأی یا بی رأی، در تعیین این‌که زندگی من باید چطور باشد، دخالت کنند. می‌دانستم این اتفاق نخواهد افتاد، اما از همان روز تصمیم گرفتم فقط و فقط از ایده‌هایی دفاع کنم که «آزاد شدن از بند دیگران» را تئوریزه می‌کنند. آنارشیسم برای این نیست که دنیای بهتری بسازیم. برای این است که جوری که خودمان می‌خواهیم، زندگی کنیم، بدون این‌که به دیگران تحمیلش کنیم. این‌جا هم می‌نویسم که یکی از ظلم‌هایی که ملیت به انسان‌ها روا می‌کند، مجبور کردنش به هم‌سرنوشتی با میلیون‌ها انسانی‌ست که از بیشترشان خوشش نمی‌آید. من واقعاً علاقه‌ای ندارم که یک کشور را با این‌ها شریک باشم. 


من از این آشغال‌ها نمی‌ترسم. من از این به خودم می‌لرزم که فکر می‌کردم می‌شود دنیا را نجات داد. یا حداقل کشورم را. که نه تنها یک افسانه بود، بلکه واقعیت کوبنده این بود که این من بودم که داشتم به دست همین مردم نابود می‌شدم. این را کسی زودتر به من نگفته بود. دیر فهمیدم. و ضربدر این نافهمی، هیچ‌وقت از کارنامه‌ام پاک نمی‌شود.

  • ۲۲ اسفند ۰۲ ، ۱۳:۱۰

اگر عبارت Ramadan decoration ideas (ایده‌های دکورسازی برای ماه رمضان) را در گوگل جست‌و‌جو کنیم، با تعداد زیادی سایت، و اغلب انگلیسی، مواجه خواهیم شد، که یا برای ساخت وسایل دکوری مخصوص ماه رمضان ایده داده‌اند و یا فروشنده آن وسایل هستند. اما هرچقدر سرچ‌ کنیم تا موارد مشابه را در سایت‌های فارسی پیدا کنیم، موفق نخواهیم شد. البته هست، اما صرفا به تزئین آش‌رشته خلاصه شده!
این تفاوت معناداری‌ست. رمضان را می‌شود در آمریکا، در دل شیطان بزرگ، جشن گرفت. اما در ام‌القرای اسلام، آن‌چنان همه از این فستیوال اجتماعی بیزارند که به ذهن کسی نرسیده که بد نیست خانه را تزیین کنیم که اقلا بچه‌ها هیجان داشته باشند!

 

کاش رمضان هرچه زودتر به صاحبان اصلی‌اش برگردد.

  • ۲۲ اسفند ۰۲ ، ۰۶:۵۸