ظاهرا کابوس مهندسی عمران تمامی ندارد.
- ۲۳ دی ۰۲ ، ۰۱:۱۸
مشغول بودهای به درس و بدبختیهای خودت، چای میریزی تا برای استراحت چرخی در تلگرام بزنی، که میبینی باز گوشهای این مملکت خراب شده، عدهای بهایی را گرفتهاند. به یاد رفیق بهاییات میافتی. پیامی میدهی، پاسخی نمیدهد. خودت را قانع میکنی که شاید به اینترنت دسترسی ندارد و آنلاین نشده. پس تماس میگیری. برنمیدارد. برای آرام کردن خودت، فرض میکنی گوشی در حال شارژ و خودش جای دیگریست. میگذرد و خبری نمیشود؛ از دوستان مشترک پرسوجو میکنی که خبری دارند یا نه. اخبار ضد و نقیض است، و تو میمانی و استرس و اضطراب و فکر کردن به انواع سناریوها. در حالی که مطلقا هیچ کاری هم از تو ساخته نیست. یعنی چه که ما در سال 2024 همانقدر استرس داریم که خانوادههای لهستانی در 1942 استرس داشتند که هر لحظه ماموران گشتاپو در خانهی کدام یهودی را با لگد باز خواهند کرد؟ به خدا هیچ جای دیگری از این دنیا چنین شرایطی حاکم نیست. در هیچ جای تاریخ و دنیا حکومتی حاکم نبوده و نیست که اینچنین جامع بدیها بوده باشد: ظلم به علاوهی وقاحت به علاوهی خیرهسری به علاوهی شرمآوری به علاوهی بیحیایی به علاوهی بیعرضگی به علاوهی بیسوادی به علاوهی تحجر به علاوهی ضعف به علاوهی حقارت به علاوهی عقبماندگی به علاوهی سادیسم به علاوهی پوچگرایی به علاوهی بتپرستی به علاوهی ماکیاولیسم به علاوهی زنستیزی به علاوهی طبیعتستیزی به علاوهی زندگیستیزی به علاوهی علمستیزی به علاوهی عقلستیزی به علاوهی قلدری به علاوهی توسریخوری به علاوهی خریت به علاوهی منفعتطلبی...لعنت. لعنت. آخر چقدر باید گرفتار رذالت بود که از بقای این همه کثافت و نجاست و دنائت دفاع کرد؟
به ما گفتند نهجالبلاغه بخوانید. بعد از قرآن، باید به نهجالبلاغه مسلط شد. حتی برای از بر کردنش جایزه میدادند. ولی ما از بر نکردیم، ما دنبال جایزه نبودیم، ما کنجکاو بودیم. و خواندیم. وقتی سوالات مسابقاتشان را میدیدم، میخندیدم. خودشان هم نمیدانستند چه سوالاتی باید پرسید!
تقریباً همهی نامههای امیرالمومنین به معاویه را میشود در یک سوال فشرده کرد. هرچه فرمودهاند، برای این بوده که پرچم این سوال برافراشته شود: «تو اصلا کی هستی؟». نسبتی که با پیامبر نداری، برگزیده هم که نیستی، باتقواتر از بقیه هم نیستی، کار خاصی هم که نکردهای، در همهچیز سبقتگرفته از تو بسیارند، در هیچچیز خاص نیستی، شاید فقط در فریب افکار عمومی. پس بر چه مبنایی تو باید امیر باشی؟ روی چه حسابی باید معتبر باشی؟ مسئله، فقط جانشینی پیامبر نبود، مسئله حتی فقط هدایت مسلمین نبود، مسئله این بود که چرا باید ناگهان یک نفر به ما تحمیل شود؟
جسارت شیعه در طول تاریخ این بود که از هر که در بالاست بپرسد «برای چه آن بالایی؟»، و از هر که بزرگش کردهاند بپرسد «تو برای چه بزرگ شدهای؟». البته در قرون بعد، به صورت احتمالا سازمانیافته این «جسارت» را خشکاندند، و آن را با «جنون» جایگزین کردند. گفتند جسارت شیعه، یعنی تهور! یعنی انجام کارهایی که عقلا نمیکنند! و متاسفانه شیعهای که جرئت داشت به همه بگوید «خرت به چند؟» تبدیل شد به شیعهای که به خریت میبالید!
آن جسارت اجتماعی از بین رفت، و گرنه امروز هم از ولی فقیه پرسیده میشد «تو اصلا کی هستی؟»، به فلان سرداری که بیدلیل بادش کردهاند گفته میشد «تو سگ که باشی؟» به این سلبریتیای که مرجع شده گفته میشد «تو چرا باید مهم باشی؟» به آن تحلیلگری که کنتور نمیاندازند چقدر مهمل بگوید، گفته میشد «چرا باید تو را جدی گرفت؟» و اصلا چرا همه شماها در جایگاهی هستید که هستید؟ مگر که هستید؟
چند روزیست اسیر این شطحیات عمادالدین نسیمی [صوفی قرن هشتم که به آذری و فارسی و عربی شعر میسرود] با این اجرای شورانگیز گروه سامی یوسف شدهام. خاصه آنجا که آن خانم عاشقان و دلباختگان را فرا میخواند، که دیگر فوران عاطفه است. به خاطر همین گونه «فیض روحالقدس»ها بر نسیمی بود که در در دههی چهارم حیات، از زندگی بزرگتر شد و درست زمانی که خون جوشان و خروشان در رگانش شریان داشت، «مسیح»وار تکفیر شد، پوستش کندند و جنازهاش شقهشقه کردند و در آتش جهالت سوزاندند...
بیدلی در همه احوال خدا با او بود او نمیدیدش و از او دور خدایا میکرد
گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند جرماش این بود که اسرار هویدا میکرد
فیض روحالقدس ار باز مدد فرماید دیگران هم بکنند آنچه مسیحا میکرد (حافظ)
جوان مسلمان اروپایی در اعترافنامهای نوشته: «در دین ما میگویند کفار بد هستند و اهل جهنماند و نباید با آنها دوست باشید، اما بهترین دوستان من که کافرند و از معاشرت با آنها اتفاقا خوشحالم!» و احتمالا از این تناقض دچار نوعی عذاب وجدان شده باشد، چرا که از دلیلاش میپرسد. این احساس را البته خودم هم به یک معنا مدتهاست تجربه میکنم، و اخیرا برای همهی ما مسلمانان تقویت هم شده، چرا که آتئیستهای غربی را میبینیم که به اندازهی خودمان از مظلومیت فلسطین بر خود میپیچند، اما مسلمان -به اصطلاح- «هموطن» خودمان در خاورمیانه را میبینیم که هیچ مرزی برای «خوک بودن» قائل نیست.
اما احتمالا اصل قصه و قضیه چنین باشد: اسلامگرایی مُرده است. به همین دلیل ساده که اسکلتاش برمبنای «ارزشهای قبیلهای» چیده شده. دوگانههای گذشتگان که با برچسب «اسلامی» ارائه میشدند، خودی و غیرخودی و ما و آنها را بر مبنای «هویتهای قبیلهای» تعیین میکردند. اما حالا، دیگر زندگی قبیلهای وجود ندارد. چون آن زندگی ناممکن و بلاموضوع است، فوندانسیون دیگری دوگانههای دوست و دشمن را تعریف میکند. پس اسلامگرایی، ناچارا به تصادم با زندگی واقعی منجر میشود.
به نظر میرسد در برابر نسل مسلمان پریشانخاطر ما، دو راه وجود دارد. نخست آن راهی که روشنفکران دینی میروند: اسلام را مهندسی معکوس کنیم، تا ببینیم آن هستهی اصلی چه بوده که بلافاصله توسط امپراتوری عربی سرقت و به بقیه ملل ارائه شده. یا راه دیگر آنکه به کلی به گذشته پشت کنیم و یک نئواسلام مندرآوردی گزینشگرانه بسازیم که به جای محتوای ایمانی، صد درصد از محتوای هویتی تشکیل شده باشد، آنچنان که غالب مسلمین میکنند.
ن. عزیز سلام.
دو هفتهایست خواب ندیدهام. اوضاع جهان آشفته است، اما بدتر از قبل نشده و نتوانسته حواسم را پرتتر کند. باید دلیل دیگری داشته باشد. از فلسطین هنوز خون میچکد، مردم هم از تکرار خسته شدهاند، اما کار جدیدی هم نمیکنند. قاعدتا باید خواب دست و پا زدن بین همین مردم را میدیدم، اما حوشبحتانه خبری نیست. اما جالب است که حتی از خوابهای ترسناکی که در آنها بارها زخمی میشوم ولی امکان مردن ندارم هم خبری نیست. فکر میکنم مغزم از اینکه من را با خوابهایش به وجد بیاورد، ناامید شده است. شاید برای همین است که سالهاست کمتر یاد تو میافتم. مغزم تصور کرده حتی این هم دیگر برایم هیجانی ایجاد نمیکند و چیزی را در حافظهام نمیانگیزاند. درست هم فهمیده: قبلا اثری که ته لیوانت چایات روی میز مطالعهام گذاشته بود و دوست نداشتم تمیزش کنم تا محو شود کافی بود تا به یاد تو بیفتم. اما الان، حتی شنیدن موسیقیهایی که تو برایم فرستاده بودی هم یادآورت نیست و راستش از زمانی که دیشب نام تو آمد تا به حال، باید طوری خودم را آماده فکر کردن به تو میکردم و روی تخت دراز میکشیدم و به سقف خیره میشدم که انگار قرار است با بقیه خانواده به مراسم خاکسپاری کسی برویم، اما من دوست ندارم بروم و حتما باید صبر کنم تا بقیه حاضر شوند و برویم. این «نیاز به آماده شدن» کمی نگرانکننده است، به ویژه برای فکر کردن به کسی که سالها پیش کودکانه و معصومانه از بالا و پایین شدن میزان هورمونهایم احساس خاصی نسبت به او را برداشت میکردم. عجیب است، چون حتی نشسته هم نمیتوانم به تو فکر کنم. باید حتما دراز کشیده باشم. لابد آخرین مراحل فراموش کردن کسی این شکلیست. اما با این که ناراحتم که دارم این مراحل را طی میکنم، اما سر قولم هستم و مقاومتی انجام نخواهم داد. نگرانیام اما همه از این است که چه چیزهای بزرگ دیگری را هم میتوانم کنار بگذارم؟ مثل جادوگری که تازه فهمیده میتواند اشیاء را نامرئی کند، اما خیلی زود ترس جای هیجانش را میگیرد، چون فکر میکند چه چیزهای مهم دیگری را هم میشود محو کرد! آیا ممکن است چیزهایی که امروز خیلی ضروریست که برایم مهم باشند، روزی مجبور باشم حتما دراز بکشم و آماده شوم که بهشان فکر کنم تا از یادم نروند؟ البته تو به نگرانی من فکر نکن. در همهی این لحظاتی که دراز کشیدهام دعا میکنم که حالت خوب باشد.
دو سال پیش، هواپیمای جمعی از فرزندان این سرزمین در آسمان تهران سرنگون شد، و خون این اختران بر رخ شب چکید؛
تو را صدا کردم
سکوت بود و نسیم که پرده را میبرد.
در آسمان ملول، ستارهای میسوخت،
ستارهای میرفت،
ستارهای میمرد! (فروغ)
۱_ هیچ دلیلی، در هیچ زمان و در هیچ مکان، نمیتواند وقوع «عملیات تروریستی» را توجیه کند.
۲_ حادثه را مرور کنیم: پهپاد کشور X از کشور Y وارد حریم هوایی کشور Z شد و مقامی رسمی از کشور T را ترور کرد. اگر جای X هر نامی جز ایالات متحده آمریکا بگذاریم، صدای اعتراضهای مشمئز کننده و تهوعآور سازمانهای بین المللی و حقوق بشری گوش فلک را کر خواهد کرد.
۳_ با این همه اما، تردیدی ندارم که دنیای بدون سلیمانی -برای ذرهای هم که شده- جای بهتریست. شاید باید گفت «یادش گرامی»؛ اما راهش پر رهرو مباد!
تاریکترین بخش روح یک دیکتاتور، شیطانی نیست که به او میآموزد چگونه ملتی را به بند کشد. ظلمانیترین اهریمن آن است که دیکتاتور را وادار میکند که هر کاری که میتواند انجام دهد، تا مطمئن شود مردم، پس از مرگ او نیز، همچنان اسیر خواهند بود...